۲۰ تیر ۱۳۹۴

دو شعر از م.سحر (پهلوان پنبه و داد و ستد)ـ

پهلوان پنیه

پهلوان پنبه ، پیش چشمانت
زیر جهل اوفتاده ایرانت
دل به دین داده ای و زین سودا
گفته جانت به ترکِ وجدانت
به چه ارزد وجودِ بی وجدان
بسته در جامه های الوانت ؟
دم به دم تیز می کنی دندان
با سوهانی به نامِ ایمانت
تا در افتی به پوستین کسان
فارغ از شرمِ نوعِ انسانت
طرفه کالاست میهنت کانرا
بسته ای زیر بندِ تنبانت ؟
می فروشی وطن به دین تا پُر
شود از هر دو عالم ، انبانت ؟
وای ازین روزگار بدخیمت
ننگ بر بام و قصر و ایوانت
دیوی و دعوی مسلمانی ؟
اُف بر این خاتم سلیمانت
.....................................
م.سحر
10.7.2015


داد و ستد


داد و وداد دادی و کین اِستدی
تا داغ ننگِ روی جبین اِستدی
حُبّ وطن به خاک سپردی و مهر
انسانیت نهادی و دین اِستدی
از عقل دورماندی و در دام جهل
آن را وداع گفتی و این اِستدی
چاووش دوزخ آمدی اما خوشی
کز رهزنان بهشتِ برین اِستدی
تا خوش زنی به ریشه ز روحانیون
دست دراز و فعلِ مُعین اِستدی
حالی تبر به قبر پدر می زنی
کز آسمان ، جوازِ زمین استدی

م.سحر
11/7/2015

.......................................
فعل اِستدن = سِتدن یعنی گرفتن
اِستدی یعنی گرفتی



هیچ نظری موجود نیست: