۲۷ فروردین ۱۳۹۳

دوغزل برای ایران












ایرانیان به روز سیاهی نشسته اند
...............................................................  م.سحر

چون ماندگان که بر سر راهی نشسته‌اند
ایرانیان به روز سیاهی نشسته‌اند

چشمی در انتظارِ طنابی کز آسمان
پیدا شود به گوشهٔ آهی نشسته‌اند

گم کرده باغ و بیشه به خاکسترِ کبود
در جستجوی هرزه گیاهی نشسته‌اند

افشانده‌اند بذری و خرمن ربوده وار
در خاک و خون، به بسترِ کاهی نشسته‌اند

دوزخ به خانه بُرده و در دام ِ شعله‌ها
با خان ومان خود به پناهی نشسته‌اند

کشتی شکسته‌اند و بر آن تخته پاره‌ها
آگه نیند کز چه گناهی نشسته‌اند؟

بار دگر چو مردمک دیدگان خویش
پیوسته در حضورِ نگاهی نشسته‌اند

گویی به بوی پیک و پیامی که بازهم
نقشی زند به نقره ی  ماهی، نشسته‌اند

درداک بال وهم و گمانشان به آسمان
بُرده ست ،  لیک در تکِ چاهی نشسته‌اند

شب لانه کرده در بُن دندانشان ولی
سنگین در آرزوی پگاهی نشسته‌اند

م. سحر
۱۶. ۴. ۲۰۱۴ 

ایرانیت
..............................

چون خط و نامه‌ای که به چاه اوفتاده است
ایرانیت به روز ِسیاه اوفتاده است !

این ظلمتی که خانه نشین است و ماندگار
بر سرنوشت ِ شهر، گواه اوفتاده است

دیریست تا ز آب، تُهی مانده رودبار
خون، لیک سیل وار به راه اوفتاده است

دین از مسیحِ صلح جدا مانده است و خوش
دجّال گونه در پیِ جاه اوفتاده است

هیچ از هنر مپرس که با رسمِ جادویی
آزادگی به بندِ گناه اوفتاده است !

وحشت در آستین خدا لانه ساخته ست
نقشِ فنا به صفحهء ماه اوفتاده است

دانش مجو که جهل به سر بر نهاده تاج
وینگونه کارِ عقل، تباه اوفتاده است

ای دل ز مرده ریگ نیاکان سخن مگوی
کاین آبرو به ناله و آه اوفتاده است

از کِشت خویش نام و نشان خواستن چه سود
آنجا که آتشی به گیاه اوفتاده است؟

م. سحر
۱۶. ۴. ۲۰۱۴


۲۳ فروردین ۱۳۹۳

ـ 5 ـ رباعی


۵ رباعی


با جهل عوام، دستِ دین در دست است
روحانیت از نشئهٔ قدرت مست است
انسان خوار است و عشق و اندیشه گناه
ایران به گرو گان نظامی پَست است


درداک وطن به کامِ رنجی جانکاه
روزش در بندِ اهل دین گشت سیاه
از جور به جهل رفت و از جهل به جور
ازچاه به چاله رفت و از چاله به چاه


شیخ آمد و بر بسترِ خون، خوان افکند
بنیاد ِ شقاوت، پی و بنیان افکند
زنجیر به دست و پای آزادی بست
چنگال به جسم و جان ایران افکند


کین توخته‌اند و کشتن آموخته‌اند
خون ریخته‌اند و ثروت اندوخته‌اند
تا نانشان داغ و آبشان سرد بوَد
آتش به تنور دین برافروخته‌اند !
  
آنان که به دین، بار سیاست بستند
از حلقهٔ شرم و بندِ وجدان رَستند
درجامهٔ دوست، دشمنی ورزیدند
باراهزنان به کاروان پیوستند !

م. سحر
۷. ۴. ۲۰۱۴

۲۲ فروردین ۱۳۹۳

روشنفکر ایرانی














 روشنفکر ایرانی

قومی که روشنفکر کوته بین ندارد
تقدیرِ خود در دستِ اهلِ دین ندارد !

در شهر او انسانیت ویران نگردد
بختش کلاه از نفرت و نفرین ندارد

عمامه و منبر نگردد تخت و دیهیم
نعلین، حُکمِ چکمه و پوتین ندارد

عاشق به دام حیلهٔ دشمن نیفتد
بابک هراس از ضربتِ افشین ندارد !

درداک مام میهن ما دیرگاهی ست
الاّک روشنفکر کوته بین ندارد !

برخویشتن شیدایی و آگاهی، افسوس
دیریست تا آن دارد اما این ندارد !

در برج عاج مصلحت بینی ست پنهان
با چیره دستان جز سرِ تمکین ندارد

چون نو عروس زرخرید زورمندان
گویی که از آزادگی کابین ندارد !

با جُبن خو کرده ست و با ارباب قدرت
با دیگران جز سایه‌ای سنگین ندارد !

دردیست بی‌درمان که ایشان را به سنجش
گویی ترازوی خِرَد شاهین ندارد !  



م. سحر

۱۱. ۴. ۲۰۱۴

۱۸ فروردین ۱۳۹۳

6 رباعی




 ۶ رباعی
..........................................

   
تا شیخ به جای شاه بر تخت شده ست
بر خلق، خدایی ی خدا سخت شده ست
عقل از سر و شرم از رخ و درک از وجدان
کوچیده و آدمی نگون بخت شده ست !
 

تا کی وطن این حالِ مشوش بیند؟
دائم به جگر، داغِ سیاوش بیند؟
ای دیو، خوشا دمی که فرزند زمان
کاخ ستم ترا در آتش بیند !


 ای وهم، به زنجیر ِ یقین در بندی !
ای عشق، به دامِ و بندِ کین در بندی !   
ای آدمیت اسیر جهلی و جنون
ای آزادی به قید دین دربندی !


هشدار که اهل دین خرابند‌ای دوست
بنمایهء ظلم و اضطرابند‌ای دوست
ازجهل و جنون مجوی آزادی خویش
آزادی و دین آتش و آبند‌ای دوست !


دوزخ زبهشت دینفروشان خوش‌تر
زان جام طهور، سُرب ِ جوشان خوش‌تر
هم خانگی ی دزد، هزاران بار از
همسایگی ی عبا به دوشان خوش‌تر !


زیرِ عَلَمِ عالِم ِ اسلام پناه
اندیشه، تباه آمد و فرهنگ، گناه
خلوت کردند ظلم و قدرت با دین
وحدت کردند حوزه و دانشگاه !



م. سحر
۴/۴/۲۰۱۴

۱۴ فروردین ۱۳۹۳

در پاسخ زیبا کلام










در پاسخ  زیبا کلام
 در اخبار بود که صادق زیبا کلام، «استاد علوم سیاسی» دانشگاه تهران (بیچاره علوم!! بیچاره سیاست!! بیچاره دانشگاه!!) گفته است :
« من یک موی محمدبن عبدالله را به ۱۰۰ تا کوروش، داریوش، خشایار، تخت جمشید و ایران و گذشته آن نمی‌دهم !» 

  این هم پاسخ بلبل زبانی او :
....................................

آن مو ی محمد ابن عبدالله
ارزانی ی چون تو بی‌وطن بادا

تا شیخ ز خواندنت به وجد آید
پیوسته خر تو در چمن بادا

دستت به سفارش علی اکبر
درکار نوازش حسن بادا

همواره چویاوه گویی‌ات در نطق
تشریف بلاهتت به تن بادا

افکار عرب پرستِ شیادیت
در شغلِ دریدنِ دهن بادا

بیزار ز شوش و تخت جمشیدی؟
بازار تو یثرب و یمن بادا

با کورش و داریوش در کینی؟
زان کینه به گردنت رسن بادا

زایران کهن به دل نداری مِهر
جُلپارهٔ تازی‌ات کفن بادا

پاداشِ  چنین «کلامِ  زیبا»  یت
از اهلِ وطن، به ریش،... بادا !

م. سحر

۳/۴/۲۰۱۴