مناظره شاعرانه میان دوشاعر
از : پاریس به تهران
از سر اتفاق با شاعر جوانی آشنا شدم که در تهران سکونت دارد و برخلاف رسم رایج
علاوه بر زبان گشاده، با ادب کلاسیک خوب
آشناست و به ابزار و ادوات شعر فارسی
احاطه دارد. این آشنایی به ویژه از آن بابت
برای من جالب بود که یکی از فرضیات رواج یافته در باره شعر فارسی را به
پرسش می گرفت.
فرضیه ای که بر اساس آن
گویا« نسل شاعران مایه دار و متکی به میراث کلاسیک شعرفارسی رو به انقراض
است و مدعی ست که در میان جوانان ایران امروز دیگر افرادی
یافت نمی شوند که از استعداد و توانایی کافی در سرودن شعر در اوزان کلاسیک
برخوردار باشند و قواعد و اصول شعر بومی ایران را بشناسند و انها را در
شعر خود به کار برند.»
آشنایی با سید حامد احمدی چنین فرضیه ای را ـ دست کم از نظر من ـ باطل می کرد به ویژه آن که
دیدم او تنها نیست و دوستان جوان دیگری هم دارد که در این زمینه صاحب استعدادند و
از بنیهء ادبی نیرومندی برخوردارند و به ویژه ارزش و اهمیت شعر کلاسیک و کسب توانایی و تجربه
در این زمینه را درک کرده اند و برای تقویت توانایی و دانش و بنیه خود صمیمانه می
کوشند.
این یک خبر خوبی بود برای من که از سالها پیش دریافته ام که بی اعتنایی و واکنش نامعقول نسبت به ادب کلاسیک ، ( آنهم به نام مدرنیسم و
پست مدرنیسم) ، شعر معاصر فارسی را واپس
خواهد راند و به ابتذال خواهد کشانید و چنین واقعیت تلخی را به ویژه درسی سال اخیر
به عینه دیده ایم.
در هر حال آغاز آشنایی من با این شاعر جوان با ظهور یک اختلاف نظر فکری و
عقیدتی توأم بود. سید حامد اعتقادات دینی محکمی دارد و به هرحال نگاه او به جهان
از نوع نگاه یک مؤمن مسلمان است، اما نه از آن مسلمانها که بر مملکت حاکم شده اند
و دین رابه ابزار ظلم و غارت و بیداد و فساد بدل کرده اند.
درهر صورت چنین پیش آمد که میان من و
او مناظره ای شاعرانه درگرفت ومن البته با حفظ احترام نسبت به معتقدات او در یک
دیالوگ شاعرانه شرکت کردم که حاصل آن شعر های زیر است.
به نظرم رسید حاصل این مراوده و مناظره شاعرانه که میان دو ایرانی برخاسته از دونسل متفاوت و
برخوردار از دو دیدگاه ناهمگون به وقوع پیوسته
می تواند برای ایرانیان جالب باشد. این است که با اجازه سید حامد حاصل این
مناظره را روی این اوراق قرار می دهم.
مناطره درپی یک سوء تعبیری از یک اظهار
نظر من دریک یادداشت و پس از رفع سوء تفاهمی که پیش آمده بود به صورت زیر آغاز شد:
یکی از دوستان سید حامد برای من نوشت :
سید رضا
بنده هم تا مثنوی شما را در قالب یکی از
کامنتها خواندم از گفته نابه جای خویش پشیمان شدم. آن موقع ما را به اشتباه این گمان
آمد که شما دشمن محمد هستید!!! چه کنیم که آن موقع ندانستیم شما خود از آل محمد هستید.
فضای مجازی است و شناختهای اولیه ما از هم در این فضا مجازی ترند و جزئی. امیدوارم
که شما ما را هم ببخشی .
و من پاسخ دادم
محمد
عیب نداره سید رضا جان. جدم شفاعتت را خواهد
کرد. پیش میاد اینجور چیزها. اینجا فیسبوک است و مساعد برای همه جور سوء تعبیر. شاد
باشی
و سید حامد گفت
شفاعت خواستن یعنی خدایا توبه بی توبه !
و دوست دیگری از قول سعدی نوشت:
عدنان
به عمر خویش ندیدم من اینچنین علوی
که خمر میخورد و کعبتین میبازد
بروز حشر همی ترسم از رسول خدا
که از شفاعت ایشان به ما نپردازد
سیدحامد گفت
شفاعت طلب جز گنهکار نیست
نبی را به اهل گنه کار نیست
و من به شوخی نوشتم
محمد
وقتی «ایمکانات» هست چرا استفاده نشه؟ ما
که پارتی داریم اون طرفها چرا برای رفقا شفاعت نطلبیم؟ سید حامد جان؟
و ادامه دادم
مرا که حامی روز جزاست جد غیورم
چرا کرانه ز عشرت کنم که اهل شعورم؟
دمی که نغمهء چنگ است و کعبتین فراهم
چرا شراب ننوشم که مرد ذوقِ حضورم؟
کنون که بخشش او از گناه ماست فراتر
چرا گناه خود اینک به جام باده نشورم؟
و سید حامد نوشت :
اگر خدای نباشد ز بنده ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
و من در پاسخ سید حامد نوشتم :
محمد
اگر دخالت پیغمبران به کار نباشد
خدا به جرم گناهی سر از کسی نتراشد
سید حامد این آیه را نوشت :
و از آن روز عنقریب بیمشان ده! آنگاه که
قلبها در گلوگاه است و ایشان فروخورندهٔ آن، ظالمان را رفیق نیست شفیق و شفیع نیست
مُطاع (۱۸) میداند خیانت چشمها را و نیز آنچه دلها کتمان میکنند (۱۹) «غافر»»
: و ادامه داد
بسوزند چوب درختان بیبر
سزا خود همین است مر بیبری را
خدا پیامبران را بدان سبب بفرستد،،، که بی»
بیان» احدی قابل «عِقاب» نباشد (قاعدهٔ قُبح عِقاب بِلا بیان)
پاسخ من به اظهارات سید حامد چنین بود :
محمد
اهل زمین به کار زمین مبتلاستند
پیغمبران دخیل به کار خداستند
جز عقل آدمی به زمین کارساز نیست
با آسمان بگو که به حُکمش نیاز نیست
گر لحن کفرتاید ازین نکتهها به گوش
چون دیگ بر مجوش و لباس قضا مپوش! ـ
گر داوری به داور دانا سپردهاند
کار جهان به اهل جهان واسپردهاند !
گنجی ست آدمی و نهان زوست گنج او
یابندهاش به پرتو عقل است، رنج او
گر عقل او تباه شود راه گم شود
چون ما اسیر وحشت شیخان قم شود
سید حامد پاسخ داد:
نه اقتفا به مکتب شیطان رُم کنم
نه اعتنا به مذهب شیخان قم کنم
و ادامه داد :
اهل زمین به کار زمین «مبتلا» ستند
یعنی که مبتلا به «بلای» خداستند
یغمبران دلیل تو زی آسمان شوند
عقل ترا به عرش خدا نردبان شوند
عقل است طفل مکتب و وحیش معلم است
این طفل را هرآینه تعلیم لازم است
عقل عنان گسیخته در چاه دل رود
مأمور نفس گردد و چون خر به گل رود
عقل زمین مدار ترازوی سودجوست
یا خویش «آبجو» شده با غیر آبِ جوست
عقل زمینی آلت دست ذکَر شود
یعنی از آن جهان به جهانی دگر شود
عقل است لیک عبد و عبید شکم بوَد
در پستیاش هرآنچه بگویند کم بوَد !
عدنان نوشت:
آفرین ! آفرین به هردو
جا دارد که این مناظره ها جمع شود جایی
.
و من در پاسخ سیدحامد نوشتم:
محمد
آن کو نقار با علَم عقل میکند
با خود لوای ظلمت شب نقل میکند
با آدمی به پاست، اگر این بنا به پاست
عقل است آنکه سنگ نخستین این بناست
انسان که راه ظلمت دشخوار کرده طی
جز عقل وی نبود شب افروز راه وی
الهام و وحی ویژهء شعر و هنر بود
وز آن سوی زمان و زمین بیخبر بود
زان سو نیامده ست کسی تا خبر دهد
اینجا درختِ غیب، کجا بار و بر دهد؟
نیمی خیال باشد و نیم دگر امید
باقی میان جنگلِ وهماند ناپدید
انسان به عقل خویش اگر اقتدا کند
خود را به راه تاریِ خود رهنما کند
زیباست وحی و دختر الهام دلبرست
گاهی کنار شاعر و گه با پیمبر ست
این قصه بس دراز و ره ماست پر خطر
هرکس در این سفر به چراغی ست هم سفر
ما را چراغ عقل بشر رهنما بود
نامش گهی پیمبر و گاهی خدا بود
خود هرچه هست منشاء او آدمیت است
گرهست اختلافی، خود در کمیت است
گاهی کم است عقل و بلایی ست این کمی
خود این کمی گزند رساند به آدمی
با این چراغ از شب تاری گذاره کن
وانگه به راه رفته مروری دوباره کن !
در این میان برخی دوستان اظهار نظری کرده
بودند و اندکی پاسخ سید حامد دیر شده بود که این بیت را نوشتم :
محمد
سیدحامد کجاست؟ کم پیداست !
دشمن او به حق که دشمن ماست !
سیدحامد با این بیت پاسخ گفت:
آلت دست شکم و حومه است
عقل مخوان این هوس افزار را
و پاسخ من چنین بود:
محمد
باز کن این فکر گرفتار را
پرده بر افکن افق تار را
از شکم و حومه شکایت مدار
بند منه توسن رهوار را
دانه و آب ار نرسانی به مرغ
چهچه بلبل مطلب دار را
عقل همان است که اینک چنین
داده به ما فرصت دیدار را
عقل همان است که اعجاز او
پاک فرو ریخته دیوار را
طی زمان کرده و طی زمین
مرز فراتر زده پندار را
بامن دور از تو به بزمی چنین
داده به کف لوحهء گفتار را
اینهمه عقل است و ندارد دویی
هوش و خرد مردم هشیار را
بیهده با عقل میاور ستیز
خواب مکن مردم بیدار را
و افزودم :
حیف که خودم خوابم میاد و گرنه دنبالهاش
را میگرفتم. روزت خوش
سید حامد اینگونه پاسخ داد:
با «وحی» هر کسی در انکار میزند
پشتش به عقل و مشت به دیوار میزند
در مدح عقل اگرچه بیانت صحیح بود
انصاف را دقیق و بلیغ و فصیح بود
اما جناب عقل به هر جا نمیرسد
دستش بجز به دامن بالا نمیرسد
من آن نیام که خدشه کنم در وجود عقل
اما غلو نمیکنم اندر حدود عقل
محدود هرکه در قفس «بود» میشود
عقلش به حکم عقل تو محدود میشود
هرچند گاز داده و ترمز نمیکند
لیک از گلیم خویش تجاوز نمیکند
دارد سؤالها و جوابی نباشدش
از تشنگی بسوزد و آبی نباشدش
هرچند دست و پا زند آخر شود خفه
باور نمیکنی تو و تاریخ فلسفه
در این مسیر، سوخته از عقل کارتها
تقصیر کانتها و قصور دکارتها
گر عقل اینهمه ست ز بهر چه بیشتر
کردند اهل فلسفه تکذیب یکدگر؟
گر راست باشد این همه لاف و گزافشان
بهر چه عقل حل نکند اختلافشان؟
باشد اگر ز هرچه بجز خویش بیش عقل
آیا برآید از پس اثبات خویش عقل؟
در حد خویش اگرچه بود عقل نازنین
کمتر بُوَد از آنکه بُوَد جانشین دین !
و پاسخ من چنین بود:
محمد
با وحی، عقلِ ما درِ انکار کی زند؟
جز لحظهای که رندی او جامِ میزند؟
سرخوش سری برآورد از لاک خود به در
تا خوش دمی گذارد با وحی سر به سر
گوید به وحی، بود تو با بودِ ما یکی ست
ور درمیانه فاصلهای هست، اندکی ست
ما هر دو در مسیر حقیقت قدم زنیم
در کار خویش، نیکتر آن به، که کم زنیم
مرز و حدود ماست همین گوی تیزگرد
این ذهنِ روز پویه و این جانِ شب نورد
بیرون زما نه عقل و نه وحی است کارهای
بفکن بر این کلام نگاه دوبارهای
مائیم، اگر به وحی و به عقلیم متکی
وین هردورا مسیر یگانه ست و ره یکی
پس خوشتر آنکه قدر بدانیم خویش را
هریک رئیس دهر نخوانیم خویش را
عقل است ارزشی که بشر زوست مفتخر
زینگونه وحی نیز بود ویژهء بشر
گر بنگریم سیر بشر را به روزگار
پیش از حضور وحی، خِرَد بود مرد کار
بیآنکه وحی را به تعصب کنیم نهی
انسان مقدم است بر ادیان و امر وحی
زیرا ک عقل آدمی از روزگار دور
دارد در این طبیعت دیرآشنا حضور
پیش از پیمبران به زمین راه کرده طی
ثبت است برگذرگه ایام ردّ وی
آنجا که دستِ کار بشر دانه کاشته ست
بدعت گزار وحی حضوری نداشته ست
الهام و وحی هردو عزیزند چون خرَد
بادا که اهل وحی در این نکته بنگرد
این هردو باد کز سر مهر و برادری
هریک به دیگری بنجویند برتری
(پاسخ
سیدحامد به من مصرع دوم بیت معروف
حافظ بود که گفته است
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم)
سیدحامد نوشت :
... ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
و من در پاسخ او چنین سرودم :
محمد
ای دل به عقل راه بری بر خطای خصم
بیسنجهء خرد نتوان یافت جای خصم
الهام و وحی خصمشناسی نمیکنند
دعوی راه و رسمشناسی نمیکنند
هست اختلاف اگرچه در اندیشههای ما
از یک قنات آب خورد ریشههای ما
از اختلاف فکر نزاید عناد و کین
برهان کین چه بوده به جز مشتِ آهنین؟
گر مشعلی ست در کف ابنای آدمی
عقل است و اوست روشنی افزای عالمی
زین روشنی تعصب و کین محو میشوند
آری جدال و جنگ چنین محو میشوند
میگفت مولوی که اگر شمع داشتیم
کی جنگ و اختلاف به هرجمع داشتیم؟
وان شمع را به جز خرد آدمی مدان
برزخمهای کهنه جز او مرهمی مدان
وسید حامد چنین پاسخ فرستاد :
ابیات دیگر تو نشیننده بر دل است
جز بیت دوم تو که بیشبهه باطل است
وحی است آنچه حافظ از او یافت حافظی
وحی است آنچه ناصر از او گشت رافضی
وحی است آنچه سعدی از او کرد جزر و مد
وحی است آنچه مولوی از اوست مستند
ای استناد کرده به فتوای مولوی
بار دگر بیا و نظر کن به مثنوی
چوبین نخوانده مولویات پای عقل را؟
برتر ز عقل کور ندانسته نقل را؟
کفر ترا به عشق مسلمان نمیکند؟
تفسیر آیه آیهٔ قرآن نمیکند؟
حافظ نگفت «عقلِ به خود پیچ» کاره نیست؟
«این شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست»؟
آن کس که گفت «وحی عزیز است چون خرد»
باید ز خیر آنچه خودش گفته نگذرد !
در اینجا دوستی به نام سیمین نوشتد :
به به چه اموزنده و پر معناست این گفتگوی
شاعرانه من با اشتیاق این مناظره متفاوت را دنبال میکنم .
پاسخ من به ابیات سید حامد چنین بود :
محمد
این مهر باطلی که تو داری متاع کیست؟
کارِ کدام کارگه و ابتیاع کیست؟
عقل است و ذوق و دانش و فن است وهوش و رای
آن گوهری که حافظ ازو شد سخن سرای
عقل است نیز و گوهر آزادگی و هوش
آن جوهری که ناصر ازو گشت سخت کوش
عقل است و حس و درک و شکوفایی هنر
آن آیتی که سعدی ازو گشت بهره ور
گر مولوی به عقل نکرده ست آشتی
سنّت بدین رویه، ورا برگماشتی
دنیای عارفانِ کهن فصلِ دیگری ست
آن اصلهها که بود خود از اصل دیگریست
عرفان اگرچه پیک و پیامی خوش و قوی ست
محصول آفرینشِ جانهای معنوی ست،
هرچند پربهاست سخنهای عارفان،
دنیای ما جداست ز دنیای عارفان
عقلی که مولوی دم از آن زد به مثنوی
با آن خروش و پیچش و تاب و تب قوی
با عقل روزگار نو از یک قبیله نیست
زانوی عقل دورهء ما در عقیله نیست
عقل تمدن است و تسلط به تیرگی ست
سر دار روشنایی و بر جهل چیرگی ست
نقد است نیک را و بد و غیر و خویش را
نورافکن است تیرگی پشت و پیش را
عارف به نقد عقل نکرده ست اتکا
زین رو روا ندارد دیدارعقل را! ـ
او را توکل است و مراد است رهنمای
زانرو نگه ندارد از بهر عقل جای
سیدحامد پاسخ داد:
از «عقل روزگار نوین» گفتیای حکیم
خواب مرا هرآینه آشفتیای حکیم
وقتی ز غیب میرسدم آشکارها
با عقل روزگار نوینم چکار؟ها؟
از عقل روزگار نوین عقل من بری ست
عقلی ست در سرم که به کار پیمبری ست
«عقل نوین» چو «ذوق نوین» است لاجَرَم
این هر دو پست را به پشیزی نمیخرم
ملزومهٔ مغالطه را لازم است این
عقلش مخوان که سفسطهٔ دائم است این
عقلش مخوان که عقل معاصر بوَد به چَشم
آن سوی چَشم هرچه بوَد را گرفته پشم
عقلش مخوان که قاتل اخلاق آمده ست
عقلش مخوان که سخت قُرُمساق آمده ست
ما از کجا و شیطنت ماکیاولی؟
ما از کجا و عقل سبکمغز راسلی؟
ما هر دو مُلهمیم به شیطان چه کارمان؟
با برتراند راسل کَشخان چه کارمان؟
ما را چکار جان منا با میشل فوکو؟
کافتاده از در عقب از مرد و زن جلو
ما را به شبه معرفت هایدگر چکار؟
ما را به بورژوازی باز پوپر چکار؟
سقراط کُش درآمد از آب عقل آتنی
این عقل سفله را چه به اشراق باطنی
باشد کُمِیت عقل نوین لنگ لنگ لنگ
برداشته ست از سر إلحاد پاره سنگ !
عدنان نوشت :
چقدر خوشحالم که باعث پدید امدن این شعر
شدم هم با توصیل دوستی و هم با نقل شعر سعدی آفرین آفرین !
و من در پاسخ سید حامد چنین گفتم :
ای دوست، گرچه نیک زبان آوری کنی
کم مانده است دعوی پیغمبری کنی
از غیب مینویسی و شهر محالها
گویی ترا به غیب بود اتصالها
از عقل روزگار نوین بد چه دیدهای
کاینگونه تیغ خشم بر او برکشیدهای؟
ذوق نوین چرا ست به نزد تو ناروا؟
این دعوی از چه خیزد و این تندی از کجا؟
چشم از چه بر حقایق آثار بستهای؟
بر آفتاب روشن، دیدار بستهای؟
از معجزات آدم خاکی ست کاینچنین
من این سوی زمین و تو در آن سوی زمین
از عقل و وحی و علم و ادب حرف میزنیم
هر چند سر چو کبک در این برف میزنیم
گر ما نشستهایم در اینجا، به جان دوست
از وحی نیست لوح سفیدی که پیش روست
از وحی نیست نقطه و حرف و کلام و صوت
نیروی زندگی ست نه پیک دیار موت
صدسال اگر نظاره گر آسمان شوی
از وهم پله سازی و بر نردبان شوی
بیعلم و بیاراده و بیذوق و بیهنر
جز سنگلاخ تیره نیابی به رهگذر
پرخاش اگر به آینهء عقل میکنی
هشدار تا چه وزکه سخن نقل میکنی؟
بنیاد این تمدن نو سنگ جهل نیست
سنگ اینچنین به علم زدن کار سهل نیست
آخر بدی چه دیدهای از کانت یا دکارت
کاینسان به ادعای توشان سوخته ست کارت؟
راسل چه بد به عالم انسانیت فزود؟
کاینگونه سنگ کینه براو آوری فرود؟
گر این بزرگمردان پیدا نمیشدند
ما را زبان ناطقه گویا نمیشدند
گر فکر نو نبود من اینجا نبودمی
با سید حامدی به مهاجا نبودمی
من رعیتی بدم به یکی روستای دور
یا دوره گرد قاریـَـکی بر سرِ قبور
این عقل نو مرا به تو داده ست اتصال
بیعقل نو سعادت انسان بود محال
سید حامد پیام زیر را فرستاد :
جناب جلالی عزیز! هم اکنون از کرج عازم تهرانم!
پاسخ شما را در وقت مقتضی خواهم سرود بعون الله الملک الوهاب...
و پس از چندی چنین گفت سید حامد :
گر تیغ برکشی تو که پیغمبران زنم
اول کسی که لاف نبوت زند منم
اینها نه نظم و قافیه، اعجاز من بوَد
معراجشان بلندی پرواز من بوَد
در دست من قلم نه که هارون ناطق است
بر دفترم سخن نه که صد صبح صادق است
بانگ محمد است که گلدستهاش منم
رمز مجدد است که سربستهاش منم
بر صدق من گواست سخنهای راستم
بر حد راستی نه فزودم نه کاستم
«هل من مبارز» از من و از غیب «لا تخف»
بحر رجز من و دهن خصم پر ز کف
جان را نهاده زیر بغل سر به در زند
کَلّای حق رسد ره أینَ المَفَر زند
موساستم من و قلم من عصای من
بنگر عصای دست مرا اژدهای من
در صورتم مپیچ و هیولای من ببین
در عرضهٔ سخن یَد طولای من ببین
روح القُدُس دهان مرا باز میکند
من عاجزم خدای من اعجاز میکند
من آن نیام که بر تو تعدی کنم همی
اما بر آن سرم که تحدی کنم همی
گر لازم است حجت دعوا بیاورم
بهتر که از کتاب مُصفّا بیاورم
امروز میر ملک سخن بیسخن منم
وین خود حقیقتی ست که همتای من منم
ایران من به شعر من امروز زنده است
فخر و شکوهمندی ایران من منم
و چنین پاسخ گفت محمد:
هانای عزیز تند مرو نرمتر بخوان
با ما به لحن تازهتر و گرمتر بخوان
من دعوی هدایت و تقوا نمیکنم
خود را میان متقیان جا نمیکنم
درفقه و درحدیث و کلامم ورود نیست
در بافتار شعر من این تار و پود نیست
ازبحث و فحص مدرسه وآن قیل وقال دور
دیریست کاروان دلم کرده است عبور
ملا نیم نه فلسفیام نی مجاهدم
عابد نیم نه حجت و داعی نه قائدم
کار خدا به اهل خدا واگذاشتم
وین ذوق را به خدمت انسان گماشتم
دیدم کسان که مدعیان خدا بدند
چون طبلها میان تهی و پرصدا بدند
دیدم کسان که جذبه دینشان ربوده بود
دینشان به جز کلید عداوت نبوده بود
دیدم کسان که مدعی آسمان بدند
از راه آسمان همه در بندِ نان بُدند
دیدم دروغ جامهء تقدیس میبرید
جاکش به جرم فاحشگی گیس میبرید
دیدم به پاس قدرت و مال و منال و جاه
دین را چگونه آلتِ کین کرد، دزدِ راه
دیدم هرآنکه بیش دم از دین حق زده ست
خود بیش نانِ سفرهء خونین به سق زده ست
زینر و به کار زهد تفاخر نمیکنم
خود را به زیر بار گران قُر نمیکنم
ما با همین رضایت وجدان رضاستیم
زینگونه بیتفاخر و بیادعاستیم
تیغ زبان که آخته در دست ما بود
نه تیغ غازیان نه زبان خدا بود
تنها زبان شاعر از خانه راندهای ست
آزاده، دل به راه عدالت نشاندهای ست
دعوی هگرز در ید بیضا نمیکند
یاد ازعصای کهنهء موسی نمیکند
گر این زبان گشاده و این دل در آرزوست
گم کرده نازنینی و او را به جستجوست
وان نازنین گمشده ایران او بود
دیری ست کاین پریش، پریشا ن او بود
ای دوست گر تو حرف مرا پاس مینهی
بهر چه در کلام خود آماس مینهی؟
این الدرّم و بلدرُم از چیستای عزیز
هل من مبارزای تو با کیستای عزیز
طبعی تراست نیک اگر پرورانیاش
ور بیخطر به عالم معنا رسانیاش
شعر و هنر وسیلهء تبلیغ دین مکن
با شعر خویش جان عزیزت چنین مکن!
و بیت زیر از سوی سید حامد رسید:
در من یکی دیگر بوَد کاین خشمها از وی جهد
گر آب سوزانی کند زآتش بوَد این را بدان
!
و سپس بیت زیر :
شعر و هنر وسیلهء تخریب دین مکن
با شعر خویش جان عزیزت چنین مکن !
و سپس با قصیده ای که پیش ازین سروده
است ادامه داد :
سید حامد
شعر نگویم به شوق چاک گریبان
چامه نسازم ز هول چاه زنخدان
لب نگشایم به حمد هیچ خدایی
حامدم و فعل من ستایش یزدان
نعت نگویم مگر به عشق پیمبر
احمدیام کوری سلالهٔ سفیان
خم نشوم جز که در مناقب عترت
سیدم و پاسدار خون نیاکان
مدح ندوزم مگر به قامت احرار
تا گل لبخند باشدم صله زیشان
راه نبردم به چاپلوسی ارباب
پا نفشردم به دستبوسی سلطان
کاوهٔ آهنگرم به دادستانی
بر در ضحاک عصر سلسله جنبان
نغمهٔ داوودیام ز مقتل جالوت
مرکب بختم روان چو تخت سلیمان
مٌقبِر قارون قرن و مٌغرِق فرعون
وارث دست و عصای موسی عمران
این ید بیضای من بنان من است این
آن قلم من عصای دست من است آن
شورش فردوسیام به مالش محمود
یورش خاقانیام به بالش خاقان
منتقم دِعبِلم به ارض خُزاعه
منتصر ناصرم به درهٔ یمگان
گرچه زده زنگ تیغ وغ وغ و تکفیر
ورچه شده تنگ راه عرعر و بهتان
هیچ نترسد سرم ز چوبهٔ اعدام
هیچ نلرزد دلم ز گوشهٔ زندان
تن دهم آزار و بند را ز ته دل
سر دهم آهنگ مرگ را ز بن جان
هرچه که هستم چه شاعر و چه زبان باز
هرچه که باشم چه کافر و چه مسلمان
خواه ز لا مذهبان ضد ولایت
خواه ز افیونیان بیسر و سامان
هیچ نشد نان کس ز جور من آجر
هیچ نخوردم به نرخ روز غم نان
هیچ نیام کاسه لیس و چشم گرسنه
هیچ نیام کیسه دوز و گوش به فرمان
هیچ نیام سکه دزد و طوق به گردن
هیچ نیام زن به مزد و دست به دامان
هیچ نیام حزب باد راست چو پرچم
هیچ نیام پای تا به سر بله قربان
هیچ نیام عین هفته نامهٔ پرتو
هیچ نیام شکل روزنامهٔ کیهان
هیچ نیام چون کلاغ هرزه خبرکش
پشت سر هرچه شیر شرزه رجزخوان
هیچ نیام در لباس شیعهٔ حیدر
در کف پس ماندههای سفرهٔ عثمان ...
(از گذشتهها)
پاسخ من به این آخرین قطعه حامد قصیدهء
زیر بود :
محمد
زان که زبان چابک است و قافیه آسان
من نیز در سبکِ شاعران خراسان
باز کنم مطلعی به پاسخ آن خط
کامد از شاعری زخطّهء تهران
خواندم و دیدم دوباره کرده تفاخر
شاعرخوشخوان به نام قادر سبحان
گرچه وراهست ذوق مدح سرایی
مدح نگفته است هیچ از در دونان
هست زبان قصیدهای ش که دارد
زنگ سخنهای پیر درهء یمگان
گاه به یاد آورد کلام سنایی
گاه تداعی کند شکایت سلمان
سخت گرفتار کار مذهب خویش است
صعب نشسته ست در سلاسلِ ایمان
هیچ نبیند به گِردِ خویش مگر دین
گرچه بود دین هماره فرع بر انسان
اندکی از خویش بیش گوید و چون شیر
غرّد و گوید انا الرئیس، انا الخان
سخت منم میزند به خامه و طومار
صعب سبق میبرد ز دفتر و دیوان
گویمشای دوست نرمش آور لختی
باش مسلط کمی به ترمز و فرمان
رسم رجز کهنه گشته است و تفاخر
شعر نه از این برَد نصیب و نه از آن
گویمش آرام باش و تندی بگذار
اول ره را چنین مپوی شتابان
دوست از آن دارمش که طبع بلندش
دشمن بدکاره است و نافی کشخان
دائم بر ساز دین نوازد مضراب
دائم بر گوی دین گشاید چوگان
گویی خواهد کهمان نماید ارشاد
زی هدف شرع و زی طریقت عرفان
اینهمه نیک است و نیکخواهی اورا
نیک نهم بر دو دیده از دل و از جان
لیک درین روزگار سلطهء بیداد
دین تبر آمد به قصد جنگل ایران
دین تبر آمد به دست شیخ ستم کیش
دین تبر آمد به چنگ مردم نادان
هرچه بدی رفت با مجوز دین رفت
خاصه درین عصر پادشاهی شیخان
نیست مرا دعوی خصومت با دین
خاصه اگر دین کند رعایت انسان
نیست مرا دعوی مبارزه با زهد
خاصه اگر زهد از ریا نخورد نان
نیست مرا دعوی مجادله با فقه
خاصه اگر فقه نیست حجره و دکّان
گر نکند قصد هتک حرمت من دین
نیست مرا قصد هتک حرمت ادیان
هیچ نخواهم زمن رسد به وجودی
زخم زبانی به نوک سوزن بهتان
لیک به تاریخ اگر روی به سیاحت
بازنگردی مگر به دیدهء گریان
هیچ نبینی مگر فریبِ مجسّم
هیچ نیابی مگر دروغ نمایان
غول بیابان نهان به جلد مقدس
جلد مقدس عیان ز غول بیابان
دین به کف مفتیان پَست شکمخوار
خنجر بهتان شده ست و تیغهء سوهان
قاضی با «کاف» و «را» ست قائلِ کشتار
قاتل بر «کاف» و «را» ست گوش به فرمان
تهمت در پشتت تهمت است به رگبار
لعنت بر پشتِ لعنت است به باران
آز بننشیند ار به جامِ پیاپی
خون بننوشند بیملاحظه بر خوان
هیچ نترسند از مسیح و محمد
شرم ندارند از قضاوتِ ایشان
هیچ نه آزرمشان ز یهوه والله
نی ز اناجیل و نی زبور و نه فرقان
زانکه برآنند تا خدای نهاده ست
جان کسان در کفِ کفایت آنان
دوزخسازان و تاجرانِ بهشتند
اینجا دروازهبان و آنجا دربان
مفت خورانند وصاحبان مفاتیح
کرکسِ صحرا به جلد کبکِ خرامان
دیوصفت متکی به تختِ تقدس
کرده در انگشتِ کینه، مُهر سلیمان
مال یتمان برند، زُبدهتر از دزد
راه فقیران زنند، از رهِ احسان
غیر ریاشان ندید چشمِ حقیقت
غیرقفاشان نخورد مردم نالان
خازن روح الامین و مالک عرشند
نایبِ کرّوبیان به شیوهء شیطان
حال در ین روزگار جهل و توحش
دین شده ابزار قتل و غارت و تالان
دین شده خنجر به دست ظالم بدعهد
دین شده آتش به جان باغ و گلستان
هیچ درخت از تبر ندیده ترحم
هیچ سر از اهل دین نبوده به سامان
سر بنیرزد مگر به دانهء ارزن
گرز گران است و جان آدمی ارزان
داعی دین ایستاده در صف جلاد
منبر دین تکیه کرده بر درِسلطان
شیخ نشسته ست بر سریر خدایی
لشگر دونان بر اوست گوش به فرمان
حال درین روزگار، دین محمد
چون کند از خویشتن دفاع به برهان؟
صاحب دینند و قرنهاست چنینند
دسته شیخان و مفتیان و فقیهان
نک زده با نام شرع سکهء تزویر
نک شده برتخت شاه صاحب ایران
گوید با ما که راه اوست خدایی
گوید با ما که کار اوست خداسان
هرچه بر ایران بلا و حادثه رفته ست
جمله به نام خدای بوده و قرآن
حال تومان پند میدهی به تدیـّن؟
شکوهء ما میبری به بوذر و سلمان؟
راست ز من خواهیای رفیق ، ندانم
بود در این دامگه چگونه مسلمان!؟
هیچ ندانم که با چه شیوه توان بود
خود ز سر صدق بر طریق نیاکان ؟
دین نیاکان
نبود در پی کشتار
زُهد نیاکان
نداشت خنجر برّان
قاتلِ مردم
نبود صاحب ِ منبر
خطبهء منبر
نریخت خون ِجوانان
دست بد اندیش،
استخوان قرون را
زنگ بنزدوده بود با سرِ پیکان
حادثه نهروان
نبود به قزوین
قلعهء خیبر
نبود در قم و کاشان
بود نه بدر و
اُحُد به جهرم و بجنورد
بُد نه
مُقامِ بنی قریظه به کرمان
کعبِ ابی
طالبی نبود به شیراز
خندق وطائف
نداشت زابل و زنجان
قادسی تازه
ای نبود به تبریز
یا که نهاوند
دیگری به صفاهان
فاتح تهران
نبود میرِ مدینه
میل خلافت
نداشت آیت رحمان !
جنگ عمر باعلی
نداشت هیاهو
بر سر پیکان
نبود جامهء عثمان
فتح عرب هدیه گشته
بود به تاریخ
زخم ِ نهان
جوش خورده بود کماکان
اینهمه در
یادهای خفته مکان داشت
لوحِ نهان بود
در ضمایر و اذهان
نک به در آمد ز گور کهنهء اعصار
آنچه که ایّام
برده بود به نسیان
آمد و بر بست
نامِ سعد به بازو
آنکه ربود از
خدای ، نامه و عنوان
نیزهء ابنِ
وقاص و خنجرِ حجاج
کرده حمایل به
قصدِ ملّت ایران
گفت انا الحق ، امام زندهء موعود
هان لمن
المُلک ، انتَ حجتِ یزدان!
دعوی دین در
طبق نهاده وزین سان
نفرت و کین در
نهاد و زهر به دندان
در عطش ِ
قدرتش خدا به خدایی
افعی آزش عصای
موسی عمران
تاخت بر ایران
چنان که تاخته تاتار
داد به باد
آنچه را نداد به ویران
مام وطن را
اجاره داد به اسلام
بوم و بنا را
وثیقه کرد به طوفان
تخت روانش به
دوشِ لشگر اوباش
دامِ فریبش
به راهِ مردمِ نادان
این خبرِ شوم
، واقعیت عصر است
بازی دهر است
و ناسپاسیِ دوران
دشمن ایران
شده ست مُدّعی دین
مُدّعی دین
شده ست دشمن ایران
دین و سیاست به هم تنیده ودیگر
بار تدین به دوش بردن ، نتوان !
بار تدین چه سان بدوش
بری زانک
داعی دین را نه عهد ماند و نه پیمان؟
دین سیاسی ستیزه دارد با ملک
دین سیاسی عناد دارد با جان
دین سیاسی سپرده مُلک به وحشت
نیست ازین فتنه کارِ مُلک به سامان
ایران را دشمنی ست
خانگی امروز
تکیه گهش تیغِ دین و خنجرِ ایمان
ساخته اسباب کین ز فقه و امامت
تاخته بر جان خلق ، لشگر حرمان
حال چنین ست و زین دنائت وبیداد
دین و وطن هر دو برخی اند به یکسان !
قصهء رنج است و بُن ندارد ، امّا
باید بُردن ،
بُنِ قصیده به پایان !
م.سحر
پاریس
17/3/2013
بدینگونه مناظره من
از پاریس با شاعر جوان سید حامد که
مقیم تهران است به پایان رسید.