۰۵ دی ۱۳۹۲

شیخ و کلید













.................................................................................

شیخ و کلید


شیخکی داشت یک کلید به دست

 دسته اش را به ریشِ خود می بست

گاه و بیگه به گونه اش می خورد

گاه نوکِ دماغ او می خست

قفل اما به جای دیگر بود

نزد قدّاره بند، زنگی ی مست

روزی از روزها گشودن را

رفت و پهلوی قفلدار نشست

گفت با قفلبان : بده رخصت

تا بدانم کلید از این قفل است؟

قفلبان از وی آن کلید گرفت

کرد در قفل و پیچ داد و شکست

همچنان قفل، بسته باقی ماند

شیخنا از غم ِ کلید برست

***

قفلبان تا امامِ خامنه ای ست

با کلیدی که نیست ، قفلی هست!



م.سحر
25/12/2013


هیچ نظری موجود نیست: