۱۹ مهر ۱۳۸۷

راز فــرهنگ

حــــاصـــل اعـصــــــــار ِ عشــــق و آرزو

گروه شیدا
تابلو کار امان مالکی نقاش رئالیست چیره دست و جوان ایرانی


این چند بیت را من یکی دوهفته قبل از آن که دوست و همدورهء سابق دانشکدهء من نوازندهء استاد تار محمد رضا لطفی از ایران به کانادا برود و در زمینهء کشف و شهود خود و «طی کردن یک پروسهء روحی» و تجدید عهد با اولیا و انبیا سخن بگوید ، نوشته بودم و قصد نشر آن را هم نداشتم.ـ
با خواندن قطعه طنز آلود هادی خرسندی در بارهء اظهارات این هنرمند استاد ، از آنجا که زمینهء فکری و روحی به جهت وارد شدن در مناظرهء طنزآمیز با هادی مهیا بود ، از سر تفنن ابیاتی را نوشتم و انتشار دادم که به احتمال قوی دوست هنرمند من از آن سخنان رنجیده است.ـ
اما همچنانکه در آن قطعه نیز اشاره ای کرده بودم. قصدم بیان مطالبی بود فرا تر از موضوع مربوط به لطفی و«پروسهء روحی» او. من می خواستم در آن قطعهء انتقادی از ضرورت حفظ میراث گذشتگان در هنر سخن بگویم و قصدم آن بود تا بر این نکته تأکید کنم که این وظیفهء هنرمندان بزرگ و آمُخته و پروردهء جامعه است که با میراث ملی همچون توانایی یا ثروت شخصی خود برخورد نکنند و به ویژه بیاد داشته باشند که آنچه ریشه و پایه در تاریخ دوسه هزارسالهء گذشته دارد و به همت استادان پیشین سینه به سینه تا امروز رسیده و در اختیار هنرمند چیره دست معاصر قرار گرفته است سرشار از معانی و اشارات نمادین فرهنگی و روحی و تاریخی ست و گزارش جان و شکوهء دل قرنها تمدن و فرهنگ است و تنها متعلق به شخص هنرمند نیست . ازین رو به صرف آنکه هنرمندی بر نواختن نغمه ها چیرگی دارد نمی باید این نغمه ها را در هرکجا و به هر شکل که خواست ، به کار گیرد و خدای ناخواسته به قول ناصر خسرو درپای غوکان اهل قدرت افشاند یا به تأثیر و تأسی از جریانات فکری و محافل خاص ، تقدیم به اهل مشرب و مرام یا گــُزیده چینان ِ سیاست ِ روز کند!ـ
این بود اصل مطلب من در آن قطعهء انتقادی به لطفی عزیز که منهم مثل بسیاری از ایرانیان دیگر لطف پنجه و شور عواطف او را همواره تحسین کرده ام.ـ
اما همانطور که گفتم ابیات زیر دو سه هفته ای پیش از آن مثنوی انتقادی سروده شده است و چنانکه به وضوح دیده می شود موضوع اصلی همانا نگاهداری حرمتِ گنجی ست که هنرمندان در کف با کفایت خود دارند و تکیه بر ضرورت حفظ میراث هنری و ذوقی و فرهنگی و روحانی چندین هزارساله است. منظور اصلی من تأکید بر این نکته است که هنرمندان قطعاً می باید با آگاهی و با حس وظیفه شناسی و ادای دین نسبت به استادان دورانهای پیشین ، به همان گونه که وارث میراث ارجمند آنان شده اند ، حافظ و نگاهبان و نیز توسعه دهنده و مروج این میراث نیز باشند.ـ
بنا بر این هرچند روی سخن با لطفی ست ، اما اصل سخن با همهء اهل موسیقی در کشوری ست که قسمت اعظم نغمه ها و ملودی هایش از قدمت یکی دوهزار ساله ای برخوردارند و سه تار در دست عبادی اش با چنگ رامتین همسخن است و از تاری که درویش خان و نی داوود و شهنازی و شهناز و لطفی و شریف و علی زاده می نوازند می توان زمزمهء ساز باربد را شنید یا رعشهء دست نکیسا را در پرده ها احساس کرد! ـ

همین و سخنانی از نوع همین بوده است آنچه که در آن قطعهء طنزآلود می خواسته ام بگویم اگرچه با برخی گله ها درآمیخت و دوست هنرمند توانا وارجمند ما را اندکی آزرده کرد.ـ
این است آن چندبیتی که مدتی قبل از آن مثنوی طنزآلود سروده شده است:
ـ


نغمه هایی گر به تاری تعبیه ست
حاصل سی قرن ذوق و تغنیه ست
حاصل سی قرن فرهنگ است و راز
یادگاری هدیهء راهی دراز
حاصل سی قرن هیهای دل است
هرنوا امّیـد ِ راهی هایل است
هر نوا صد سینه دارد آرزو
هر سخن صد نغمه دارد در گلو
آنچه در دست است و در سیم است و پوست
حاصل اعصار عشق و آرزوست
حاصل سی قرن شوق است و صدا
مرده ریگی نوشدرد روح ما
ساده میراثی ست از اجداد عشق
یاد عشق و یاد عشق و یاد عشق
ساده میراثی ست از اجداد نور
در حضور اما سفیر راه دور
ساده میراثی ست زاجداد هنر
بسته ای آغشته با خون جگر
نامه ای از دورها در دست ماست
گوشه ای از بود ما و هست ماست
دانه ها مان را در آنها رُسته ایم
کیستی مان را در آنها جُسته ایم
آنچه در مضراب ها جاریستند
مِلک طِلق زخمه سازان نیستند
آن نواخوان نامهء هنگامه گر
نیست تنها مِلک طِلق نامه بر
نامه را دستی نوشته ست و دلی
آمده ست از منزلی تا منزلی
در کفِ استاد ، مضرابی شده ست
گوش ِ جان را نغمهء نابی شده ست
اوستا را حفظ این نغمه ست کار
تا شود آیندگان را یادگار
تا بدان جانها و دل های دگر
پرورش یابند زین خون جگر
آنچه استادت به عشق آموخته ست
چشم ِ جان بر پنجه هایت دوخته ست
حاصل ِ آمُختهء استاد ِ اوست
وآنچه از استادِ او در یاد اوست
همچنین در قرن ها استادها
یادها آورده اند از یادها
تا یکی سازی به لطف پنجه ای
گنج بیرون آورد از گنجه ای
گنجی از گنجینهء راز آورد
نغمه ای در شور و شهناز آورد
مویهء زابل برآرد از نهفت
راست چون رازی که با عشاق گفت
بحر نوری را نهاوندی دهد
طرز گلریزی به دلبندی دهد
بویهء نیریز و شهرآشوب را
داد زیرافکن دهد مغلوب را
خاوران را از حزین آرد سرود
وز رُهاب آید به روح افزا فرود
سالها باید که تا دستی به ساز
اینچنین محرم شود با اهل راز
راز ما درخوردِ خُرد انگاشت نیست
گفتنی با مردم ِ ناداشت نیست
راز فرهنگ است ، راز راستی ست
راستی را کی سخن با کاستی ست ؟
راستی را لطف لطفی خوش نواست
پنجه درویشی اش آب بقاست
حیف از استادی که درهرسور وسات
پیش نا اهلان نهد آبِ حیات !
ـ
.......................................................................
م.سحر
پاریس ، اوت 2008